این هشتمین باری است که در طول زندگیام پیامبر، صلی الله علیه و آله، را در خواب دیدهام و در حال حاضر در شهر ششم اکتبر، واقع در غرب قاهره، ساکن هستم. من کمی بالاتر از سطح زمین در مرکز شهر قاهره بودم و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و همراهانش را دیدم که با شتر از منطقه مهندسین قاهره به ششم اکتبر برای حل یک مشکل بزرگ حرکت میکردند. من در آن زمان در اکتبر نبودم و در نهایت این مشکل حل نشد یا بخشی از آن حل شد. این صحنه مرا به اتاقی با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برد، تنها در اکتبر و در داخل اتاق تلفن زنگ میزد، بنابراین منتظر ماندم تا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به تلفن پاسخ دهد زیرا به ذهنم رسید که او دجال است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به من فرمود: به او پاسخ بده و با آرامش با او صحبت کن زیرا من قصد داشتم با او با قاطعیت صحبت کنم و از ابتدا نمیخواستم به او پاسخ دهم. من به تماس گیرنده پاسخ دادم و با آرامش با او صحبت کردم، همانطور که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به من دستور داده بود و به او گفتم: «السلام علیک ای تامر». از او پرسیدم کیست و او به من گفت: «اسم من نبیل است.» از خواب بیدار شدم و نفس نفس میزدم و از خودم میپرسیدم چطور ممکن است نام دجال، نبیل باشد؟